تو را لای کدامین دفتر عمرم بخشکانم؟
تو را کنج کدامین پاره قلبم؟ نمیدانم
من عادت کرده ام هرشب،غبار اشکهایم را
به روی هرچه باقی مانده است از تو ببارانم
خدای چکمه پوش خیره بر اعصار یخبندان
نترس از من، که من خود زاده داغ زمستانم
تنم یخ بسته از سرمای آدمهای دیواری
و دیوار است دیوار است دیوار است، تاوانم
شنیدم دست باران قصد موهای تورا کرده
برایت چتر آوردم که باران را بسوزانم
دلم افسردگی مزمن یک کوه را دارد
غزل پیچم نکن بانو، که من یا تو...چه میدانم؟
حرامش هرچه از لبهای کالت بوسه میدزدد...
سایه به سایه
با نفس های بریده
جا می مانم از حافظه ام و
خونی که دارد لخته می شود
در گلوی سوگوارم
سایه به سایه
می ریزم
ریز ریز
در حاشیه کوچه ای که
تنهایی ام را سوت می کشد
پیر می شوم در علافی پیاده روهایی که
زیر پاهایم جان می دهند
آنطرفتر اما
بوی گند فاضلاب لوکس شهر و
عطر تند تن فاحشه های محجبه ای که
رقصمان را به دار می کشند
درپیچ و تاب نفیر درندگانی که
چنگالشان را تیز می کنند
برای بریدن گلویمان
وکاش دوباره
این زبان سرخ را
زیر لخته های خون گم می کردم
و سرتاسر این میدان را
به یادگار
به شما می سپردم .