پیش از آنکه به تقدیرم قدم بگذاری
پروانه ها می دانستند گلدان ها را که بشکنی باغ بزرگ خواهد شد
و شب تاب ها میان بلوغ و باغ خاکستر می شوند.
با من بگو بانو :
این تکه آفتاب به جای مانده میراث قبیله ی ماست یا این سبد تاریکی؟
می بینی؟!
پاییز چگونه میان شادی گنجشک ها میدود؟!
کلاغی که لقمه ی عقیق بر گرفته باشد فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید..."
تنم آغشته به برگ هاست دوستی ام باشاخه ها به هزار سال پیش برمیگردد
ما
همدیگر رانشناخته خواهیم مرد
درسرزمینی
که غم
خیابان هارا جارو میزند
تنهاچهره ی درخت هابرایم اشناست
درخانه ای ک بااتاق های کوچک درهم
که خاطره ها
چراغ اویزان ازسقف راخاموش میکند
به انتظار باد می نشینیم
که بی تابانه
برای بوسیدنم پرده هارا کنارمیزند
ماهمدیگر را
دراغوش نکشیده خواهیم مرد
وبعددر انبوه خاطره هایی ک نداشتیم
به هم خیره می مانیم..