طلسم زندگی بر آستین کودکی سنجاق...
و حس سرخ خون در رفت و آمدهای بیهوده...
هوای شرجی یه بغض...
فضای سرد و یخبندان قلبی از تپش بیزار...
و روحی اینچنین از زخمه های زندگی سرشار...
نگاهی مشتق از یک روز بارانی
و ۱ربش در پشیمانی...
همین شد سهم من از زندگی مابین آدمها
و دیگر هیچ...!!!
بدم می اید از این زندگی دیگر..."
پیش از آنکه به تقدیرم قدم بگذاری
پروانه ها می دانستند گلدان ها را که بشکنی باغ بزرگ خواهد شد
و شب تاب ها میان بلوغ و باغ خاکستر می شوند.
با من بگو بانو :
این تکه آفتاب به جای مانده میراث قبیله ی ماست یا این سبد تاریکی؟
می بینی؟!
پاییز چگونه میان شادی گنجشک ها میدود؟!
کلاغی که لقمه ی عقیق بر گرفته باشد فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید..."