تنم آغشته به برگ هاست دوستی ام باشاخه ها به هزار سال پیش برمیگردد
ما
همدیگر رانشناخته خواهیم مرد
درسرزمینی
که غم
خیابان هارا جارو میزند
تنهاچهره ی درخت هابرایم اشناست
درخانه ای ک بااتاق های کوچک درهم
که خاطره ها
چراغ اویزان ازسقف راخاموش میکند
به انتظار باد می نشینیم
که بی تابانه
برای بوسیدنم پرده هارا کنارمیزند
ماهمدیگر را
دراغوش نکشیده خواهیم مرد
وبعددر انبوه خاطره هایی ک نداشتیم
به هم خیره می مانیم..