شبی در انتظار آفتاب می میرد
در پس تیرگی یک شهر
وابهام یک واژه
که اسیر ست
وگلوله ای که مغز را هدف گرفته
سکوت می کند چشمهایی
که صبح را واژه واژه شعر می کنند
اما به یادش نمی ماند
که انتظار ،
گاهی مصادف می شود با مرگ
با نبودن ...
واین الفاظ جنون
همچنان بر ذهن جاری می شود
قلم ثانیه ثانیه می شکند
و آغازی برای ایستادن ندارد
و دنیا
شاعر را
دیوانه خطاب می کند ..