قرص های خواب کم کم در تنم حل می شوند
رنگ از رخسار گلگونم به زردی می برند
یک قدم مانده به پایانِ تمامِ دردها
روی برگرداندن از غم ، یک قدم تا انتها
پاک شد از خاطرم دل بستگی های عمیق
رو به اغما رفتن و دل کندن از عشق و رفیق
حس آرامش ، تمام یادها را برده است
در زمانی دور این روح پریشان مرده است
می برم دستی به تقدیرم که هرگز خوش نبود
شاعری با ذوق و نفرت ، بودنم را می سرود
زندگی را مثل یک زخم عفونی زیستم
در حقیقت آنچه باید می شدم ، را نیستم
خسته ام از وصله هایِ رنگ وارنگ گناه
از قصاصِ تا ابد ، تنها به جرم اشتباه
مردمانی سخت وجدان تشنه ی مرگ منند
من نمرده ، پیکرم سوی جهنم می برند
ارتکاب خودکشی یعنی که سقط آرزو
دل بریدن از خودم ، از سرنوشت کینه جو
دستِ خوشبختی گرفتن، عین رؤیا بافی است
اینک اما یک شوک قلبی ، برایم کافی است ...