یک نفر کودکی ام را دزدید
و به جایش غم و تردید کشید
و نیندشید با خود
که چه تلخ است
که این طفل از امروز نخواهد خندید
یک نفر با ترس لب های حقیقت را دوخت
و به من حرف دروغی آموخت
شعله ای را افروخت سوخت جانم را جانم را سوخت
یک نفر خاطره هایم را بر باد نشاند
تا دگر هیچ نماند
و به من گفت خدا یار خطا کاران نیست
واز این قصه ی پر شور دگر هیچ نخواند