بغض شیشه ای

غمگین ترین اشعاری که تاکنون نوشته شده

بغض شیشه ای

غمگین ترین اشعاری که تاکنون نوشته شده

مشخصات بلاگ
بغض شیشه ای

سلام دوستان من" اصغر بلفکه " هستم در این وبلاگ سعی شده غمگین ترین اشعاری که متناسب با حال خودم هست رو قرار بدم. حالی که این روزا اصلا خوب نیست و به نظر میاد هیچوقت خوب نخواهد شد لطفا منو به دوستاتون پیشنهاد بدین و دنبال کنید و در اخر ما را با نظرهای خوبتون دلگرم کنید
سپاسگذارم...
برای بالا بردن سطح وبلاگ ما به شعرهای خاص شما نیاز داریم
لطفا برای ما ارسال کنید. تا با ذکر منبع و نام فرستنده یا نویسنده در وبلاگ قرار گیرد.
سپاسگذارم..


آخرین مطالب
نویسندگان



پنج ساله بودم و اون شش ساله


ما اسبهای چوبی مون رو می تازوندیم


اون سیاه می پوشید و من سپید


اون همیشه توی جنگ برنده بود


اون به من شلیک می کرد، بنگ بنگ


من به زمین می خوردم ، بنگ بنگ


اون صدای مهیب، بنگ بنگ


عشق من به من شلیک می کرد، بنگ 


فصل ها پشت هم اومدن و رفتن و زمونه عوض شد


وقتی که بزرگ شدم ،بهش گفتم که تو مال منی


اون همیشه می خندید ومی گفت:


"بازی هامونو یادت میاد؟ "


من بهت شلیک می کردم ،تق تق


تو می افتادی روی زمین، تق تق


اون صدای مزخرف، تق تق


من همیشه بهت شلیک می کردم، تق تق.


موزیک نواخته شد آدمها آواز خوندند


کلیسا فقط واسه من ناقوس زد


حالا اون رفته و من نمی دونم چرا؟


بعد از اون همه سال ، بعضی وقتا می زنم زیر گریه


اون حتی یه خداحافظی هم با من نکرد


حتی راضی بودم هر لحظه بهم شلیک کنه


بنگ بنگ ولی تنام نزاره


اون به من شلیک می کرد ،بنگ بنگ


من به زمین می خوردم ،بنگ بنگ


اون صدای مهیب، بنگ بنگ


عشق من به من شلیک می کرد، بنگ بنگ


  • ASGHAR BOLFAKEH

اصغر بلفکه


اصغر بلفکه




دریافت

  • ASGHAR BOLFAKEH

اصغر بلفکه

اصغر بلفکه

  • ASGHAR BOLFAKEH





دریافت

  • ASGHAR BOLFAKEH

 instagram : boghze shisheei


  • ASGHAR BOLFAKEH






  • ASGHAR BOLFAKEH


  • ASGHAR BOLFAKEH

  • ASGHAR BOLFAKEH

هیچوقت نقاش خوبی نبودم...

دیشب قلبی کشیدم شبیه نیمه سیب

که به خاطر لرزش دستانم زیر انبوهی از رنگها

ویران شد..."


  • ASGHAR BOLFAKEH

تو خشک شبیه نگاه در عمق غربتی

نا عادلانه تر از زندگی در برابر مرگ...


  • ASGHAR BOLFAKEH

من...
زیستنم قصه ی مردم شده است.
یک : تو
وسط زندگیم گم شده است...

  • ASGHAR BOLFAKEH

صدایی از درون بامن میگوید :


شروع فصل بی رحم تنهاییست..."




  • ASGHAR BOLFAKEH

من...

امده بودم بمانم...

کسی مرا نخواست...

بی صدا

در تاریکی مطلق

رفتم...

بعد رفتنم

دنبالم دویدند...

اما...

نبودم

نبودم

نبودم...

دیر بود

دیر بود...


  • ASGHAR BOLFAKEH

هیچ اگر سایه پذیرد


                منم آن سایه‌ی هیچ...


  • ASGHAR BOLFAKEH

هیچ‌کس نمی‌تواند پی ببرد.

هیچ‌کس باور نخواهد کرد، به کسی که دست از همه جا کوتاه بشود می‌گویند:

برو سرت را بگذار و بمیر.

اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید.. !

همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم...

  • ASGHAR BOLFAKEH

دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید

الف به فکر پراکندگی ِ پرها بود

 

اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را

هنوز منتظر آخرین خبرها بود

 

الف ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود

الف اشاره ی دستی به دوورترها بود

 

نشست و خیره به خط های آخرین نامه...

اگرچه هیچ کسی برنگشت... در وا بود!

 

دریچه باز شد و دست رفت توی قفس

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

 

پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

 

الف به شستن خون از حیاط می پرداخت

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

 

مزاحم سمجی بود پشت خط اما

تو با علاقه همیشه جواب می دادی


دریچه باز شد و... مساله دریچه نبود !!

فضای ِ خالی ِ بی انتهای ِ آن توو بود

 

الف که فلسفه می خواند هم نمی فهمید

پری که ریخته در خانه از خود او بود

 

که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد

که روی گردنش از قبل ردّ ِ چاقو بود

 

تو داشتی تلفن را جواب می دادی!

صدای بااااد تمامی ِ شب در آن سو بود...


 

کنار قهوه و سیگار ِ خود دراز کشید

پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

 

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...

که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

 

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم

هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

 

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز

بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت


  • ASGHAR BOLFAKEH

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد

خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست

بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست

بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش

بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده

بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر

بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود

بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود

مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود

بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که

زدم از خانه به کوچه به خیابانی که

دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده

همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته

همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز

دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز

فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس

فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده

بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده

مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده

منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند

مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد

جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت

بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است

در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است


  • ASGHAR BOLFAKEH

قرص های خواب کم کم در تنم حل می شوند 

رنگ از رخسار گلگونم به زردی می برند 

یک قدم مانده به پایانِ تمامِ دردها 

روی برگرداندن از غم ، یک قدم تا انتها 

پاک شد از خاطرم دل بستگی های عمیق 

رو به اغما رفتن و دل کندن از عشق و رفیق

حس آرامش ، تمام یادها را برده است 

در زمانی دور این روح پریشان مرده است

می برم دستی به تقدیرم که هرگز خوش نبود 

شاعری با ذوق و نفرت ، بودنم را می سرود 

زندگی را مثل یک زخم عفونی زیستم 

در حقیقت آنچه باید می شدم ، را نیستم 

خسته ام از وصله هایِ رنگ وارنگ گناه 

از قصاصِ تا ابد ، تنها به جرم اشتباه 

مردمانی سخت وجدان تشنه ی مرگ منند 

من نمرده ، پیکرم سوی جهنم می برند 

ارتکاب خودکشی یعنی که سقط آرزو 

دل بریدن از خودم ، از سرنوشت کینه جو 

دستِ خوشبختی گرفتن، عین رؤیا بافی است 

اینک اما یک شوک قلبی ، برایم کافی است ...


سقط ارزو


  • ASGHAR BOLFAKEH

برف کتاب مقدس ادم برفی بود با ایه های یخ بسته بر سطر زمستان که

خدایش تو بودی و خالقش دستهای یخ بسته و سرد تو بودند که

نشاندیش بر متن یک عمر زندگیه بی حاصل و سرد و سکون  در شب

نزول سرما بر قطب خفته بر سکوت مرگبار زمین و چشمهایش یخ بسته

بود روی پلک هایی که سنگینیه قندیل اویزان به برتارک مژه هایش

سنگین تر از خواب خدا بود ادم برفی زندگیش چق چق صدای فشار

داندانها در نیمه شب کولاک بود شبی کشیده شده تا رستاخیز تگرگ ها

با کوبش مرگبار نیستی روی اخرین تکه ی فراموش شده ی خاک خدا

ادم برفی اه ادم برفی با دماغ مسخره ی گندیده به سیمای بلورینش که نه

پایی برای گریز از شب عزای سرما داشت و نه دستی که بر سر بکوبد

از هجوم این هجم بی خدایی ادمک برفی...


                                                                          "     نوشته های اصغر بلفکه  "
  • ASGHAR BOLFAKEH

این قصّه شرح منظره ای از جهنّم است
اینجا فقط غم است فقط واقعاً غم است
یک مرد و زن کنار افق دیده می شوند
هرچند که ادامه ی تصویر درهم است
[لطفاً به یاد عشق قدیمی من نیفت
اصلاً به من چه قافیه ی شعر مریم است]
این زن هزار مرتبه از زن بزرگتر
او جمله ای ست که همه ی حرف هایم است
او اسم رمز رابطه ی من… و عشق نیست
باور نمی کنید ولی جزئی از همه ست
« – آن مرد کیست؟ او که کمی فرق می کند
یک جور گریه می کند انگار آدم است! »
ابلیس هست و نیست، خدا هست و نیست، او
یک بمب منفجر شده در متن عالم است
او فکر می کند
« – به چه؟! »
او فکر می کند
او فکر می کند به طنابی که محکم است
سلّول هاش از هیجان تیر می کشند
و فکر می کند به خودش که مصمّم است
و فکر می کند به زنی مثل زندگی
و عشق که مساوی یک عمر ماتم است
و گریه می کند که چرا باز… باز… باز…
و فکر می کند که چه چیزی، چرا کم است
اینجا همیشه شعر به بن بست می خورد
زیرا همیشه آخر تصویر درهم است
اینجا فقط غم است فقط تا ابد غم است
دنیا درست مثل همیشه جهنّم است




  • ASGHAR BOLFAKEH
 مـن بـا تـو 
  
 رویـایـے را خـفتـم 
  
 ڪه از پـس بـیـداریـم از آن 
  
 جـهـانـے ویـران شـد 
  
 ڪه در آن بـاور مـرد...  



  • ASGHAR BOLFAKEH


حقیقت



انـگـار بـزنـے تـو گـوش یـه بـچـه سـه چـهار سـالـه و بـعد بـگـی 
 خـالـه بـازیـات دروغـه...
ڪسـے خـونـه تـو مـهمـون نـمـیـاد...
تـو اصـلـا  خـونـه نـداری...
  
 عروسـڪت اصـن جـون نـداره ڪه بـخـواد تـورو دوس داشـتـه بـاشـه...  
  
 پـلـاسـتـیـڪه... 
نـگـا ایـن پـاشـه، ڪنـده مـیـشـه...
ایـن دسـتـشـه، ایـنـم ڪنـده مـیـشـه...
چـشـاش نـقـاشـیـه... 
 تـو اصـن چـجـور بـا ایـن حـرف مـیـزدی؟! 
 و اون فـقـط زُل بـزنـه تـو چـشـاتـو بـا صـورت سـرخ از سـیـلـے هیـچـے نـگـه... 
 فـقـط اشـڪ بـریـزه... 
 فـقـط اشـڪ بـریـزه...  

faniza.blog.ir
  • ASGHAR BOLFAKEH
بهترین قسمت این بود که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچه ای کهنه پوشاندم
تلفن را توی یخچال گذاشتم
و سه چهار روز تمام
در تخت خواب ماندم
و عجیب تر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد...

  • ASGHAR BOLFAKEH

من زخم های بی نظیری به تن دارم اما


تو مهربان ترینشان بودی


عمیق ترینشان


عزیزترین شان 


بعد از تو آدم ها 


تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم 


که هیچ کدامشان 


به پای تو نرسیدند 


به قلبم نرسیدند



بعد از تو آدم ها 


تنها خراش های کوچکی بودند


که تو را از یادم ببرند، اما نبردند 


تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی 


و هر بار 


عزیزتر از پیش


هر بار عمیق تر


asghar

  • ASGHAR BOLFAKEH



ما با هم قرار زیاد داشتیم ،

قرار گذاشته بودیم وقتی تیم محبوبمان قهرمان دنیا شد برویم شریعتی دو دست پیراهن تیم محبوبمان را بگیریم و برویم پیش آن رفیقمان که همیشه میگفت شما دو نفر خوراک عکس دو نفره هستید ، و عکس بگیریم ! همیشه بهمان میگفت حتی اگر یکی تان اخم کند و آن یکی لبخند بزند هم عکس معرکه ای از آب در می آید . نمیدانم چرا اما مردک دیوانه انگار راست میگفت ..

قرار گذاشته بودیم که بعدترها ، یک بار که مسافرت میرویم ، موقعی که من در جاده داشتم رانندگی میکردم و با موبایل حرف میزدم ، موبایلم را از دستم بکشد و از پنجره پرت کند بیرون ، میگفت این کار همیشه آرزویش بود و من موظفم که او را به آرزویش برسانم ! میگفتم خدا خدا کن که آن موقع آیفون نداشته باشم وگرنه .. و تا میگفتم وگرنه ، می پرید توی حرفم و میگفت وگرنه چی ؟ ها ؟ جراتش رو داری بگو .. و من میخندیدم ، که حالا نخند کی بخند ..

قرار گذاشته بودیم سالی یک هفته باهم قهر کنیم ، میگفت " همیشه که خوب و آشتی باشیم مزه نمیده ، آدم خسته میشه " و بعد خنده دار تر آنجاییش میشد که برای قهر کردنمان تاریخ هم تعیین میکرد ، میگفت تا ماه بعد فرصت داری که بهانه برای قهر پیدا کنی ! یکبار یادم است با دوستانم داشتیم مشورت میکردیم برای پیدا کردن دلیل قهر ، چقدر میخندیدیم !

قرار گذاشته بودیم بعد تر ها چند نفر را باهم بزنیم ، روزی که این قرار را گذاشتیم یادم است که کاملا جدی بودیم سر حرفمان ، توی لیست مان دو تا استاد بود ، یک مدیر آموزش ، یک متصدی رستوران ، و یک رفتگر ، بله درست است یک رفتگر ! بنده ی خدا یکبار سر صبح زنگ خانه را زده بود و عیدی میخواست ، خب با خوابش کسی نباید شوخی میکرد ، حق داشت ! قرار گذاشته بودیم که هر جا که لازم دانستیم همدیگر را ببوسیم ، میگفت از الان حواست را جمع کن ، ممکنه تو تاکسی باشه ، ممکنه تو معاونت دانشجویی دانشگاه باشه ، ممکنه حیاط کلانتری باشه ، بعد از این جمله چشمانش یک مرتبه درشت شد ، هر موقع که چیزی هیجان زده اش میکرد اینگونه میشد ، بی نظیر ترین چیزی که میتوانستی در دنیا تماشا کنی ! و بعد با همان ذوق خنده دارش گفت : وای حیاط کلانتری خیلی خوبه ، توروخدا قول بده بریم حیاط کلانتری ، توروخدا ! من حال آن لحظه ام را هرگز فراموش نمیکنم ، آنچنان به او قول احمقانه ای داشتم میدادم که هنوز هم یادش میوفتم خنده ام میگیرد !

روزی که حرف‌های آخر را به من میزد،کنار آبسردکن کنارِ سلف نشسته بودیم،من در آفتاب نشسته بودم و او در سایه،نگاهِ زیر زیرکی متصدی فتوکپی هم یادم می‌آید،انگار میدانست که در درونم چه زلزله‌ای در حال وقوع است،وقتی حرف‌هایش تمام شد و نوبت به من رسید خیلی چیزها داشتم برای گفتن،خیلی سوال‌ها داشتم برای پرسیدن،نگاهش کردم،نور خورشید و تلالؤ آن لای موهایش بود،حرف زدن سخت شده بود مثل نفس کشیدن،آب دهانم را قورت دادم،

و فقط پرسیدم آخر قربانت بشوم تو که بروی من تنها با قرارهایمان چه کنم؟

تنها چیزی که بعد از این یادم می‌آید،آهسته دور شدنش بود



فاطمه باقری

فاطمه باقری

فاطمه باقری


قرار بود 

اسمم برای بچه 

های تو مادر باشد 

اسمت برای بچه های من .... 

نشد 

بچه های ما ما را نمیشناسند 

روزی دخترت از تو اسمم را 

می پرسد 

روزی که با ترانه ای قدیمی 

به نقطه ی دوری خیره می مانی 

ومن 

از چشمهایت 

می چکم.



                             " نویسنده مطلب خانم " فاطمه باقری "

                                                           کپی این مطلب فقط با ذکر منبع..."


  • ASGHAR BOLFAKEH
تاوان خنده های مکرر من
بغض دقایق سگی ام شد
بعد از تو این هوای سرنگی
تنها رفیق تو رگی ام شد.

تاوان
  • ASGHAR BOLFAKEH


خوب نباش و مهربان نباش

که من تو را یک بار از سر گذرانده ام

که من یک بار

غرق در تو

به دیار باقى شتافتم و اکنون

با تنفس مصنوعى و آب هاى درون ریه ام زنده ام

 که من از جزر و مد دریا مى ترسم که سال هاست

کابوس هاى مرا

عمق اقیانوس و ماهى هاى رنگارنگ ساخته اند

خوب نباش و مهربان نباش

که من سلول هاى بنیادین وجودم را

در آن غرق شدگىِ مفرط گم کردم


و امروز به کشف ذره هاى نوشکفته ى درونم با شگفتى مى نگرم

که من خوبى ها و مهربانى هاى تو را هنوز

در ریه ى پُر آبم نفس مى کشم

و براى زنده ماندن با هر دم و بازدمى

                                    تو را انکار مى کنم.


  • ASGHAR BOLFAKEH

           زندگی  من :


پس مانده ی  خاکستر اتش کاروان مرگ بود


زندگی من تازیانه ی سکوت بود


بر ستون فقرات فریاد...


faniza.blog.ir

  • ASGHAR BOLFAKEH


تو را لای کدامین دفتر عمرم بخشکانم؟

تو را کنج کدامین پاره قلبم؟ نمیدانم


من عادت کرده ام هرشب،غبار اشکهایم را

به روی هرچه باقی مانده است از تو ببارانم


خدای چکمه پوش خیره بر اعصار یخبندان

نترس از من، که من خود زاده داغ زمستانم


تنم یخ بسته از سرمای آدمهای دیواری

و دیوار است دیوار است دیوار است، تاوانم


شنیدم دست باران قصد موهای تورا کرده

برایت چتر آوردم که باران را بسوزانم


دلم افسردگی مزمن یک کوه را دارد


غزل پیچم نکن بانو، که من یا تو...چه میدانم؟


حرامش هرچه از لبهای کالت بوسه میدزدد...


  • ASGHAR BOLFAKEH

سایه به سایه   

 با نفس های بریده 

جا می مانم از حافظه ام و

خونی که دارد لخته می شود 

در گلوی سوگوارم 

سایه به سایه 

می ریزم 

ریز ریز 

در حاشیه کوچه ای که 

تنهایی ام را سوت می کشد 

پیر می شوم در علافی پیاده روهایی که 

زیر پاهایم جان می دهند 

آنطرفتر اما

بوی گند فاضلاب لوکس شهر و 

عطر تند تن فاحشه های محجبه ای که 

رقصمان را به دار می کشند 

درپیچ و تاب نفیر درندگانی که 

چنگالشان را تیز می کنند 

برای بریدن گلویمان 

وکاش دوباره 

این زبان سرخ را 

زیر لخته های خون گم می کردم 

و سرتاسر این میدان را 

به یادگار

به شما می سپردم . 



  • ASGHAR BOLFAKEH

جهان برای من

                  با میلاد تو آغاز شده

و برگهای تقویم تنها

               دیوارهایی فرضی است

                                  که فاصله را یادآوری می کنند

تا باور کنیم بی آغوش

                             عشق

                                     افسانه ای بیش نیست

اما حالا که دوباره میلاد توست

بیا با هم دیوانگی کنیم

مثلا من ماه را جای تو می بوسم

و تو با قاصدکی برای چشمانم لبخند بفرست

بعد با هم به ریش تقویم و دیوارهایش میخندیم

تنها خدا می داند

هر بار که می خندی

                         دیوارها کابوس آوار می بینند

                                                              دیوارها کابوس اوار می بینند..."

  • ASGHAR BOLFAKEH


قرار بود

اسمم برای بچه

های تو مادر باشد

اسمت برای بچه های من ....

نشد

بچه های ما  ما را نمیشناسند

روزی دخترت از تو اسمم را

می پرسد

روزی که با ترانه ای قدیمی

به نقطه ی دوری خیره می مانی

ومن

از چشمهایت

می چکم...



  • ASGHAR BOLFAKEH


یک نفر کودکی ام را دزدید

و به جایش غم و تردید کشید

و نیندشید با خود

که چه تلخ است

که این طفل از امروز نخواهد خندید
یک نفر با ترس لب های حقیقت را دوخت
و به من حرف دروغی آموخت
شعله ای را افروخت سوخت جانم را جانم را سوخت
یک نفر خاطره هایم را بر باد نشاند
تا دگر هیچ نماند
و به من گفت خدا یار خطا کاران نیست
واز این قصه ی پر شور دگر هیچ نخواند


  • ASGHAR BOLFAKEH

انگشت به انگشت

دور مى شوى

قدم به قدم

به عقب باز مى گردم

آنقدر که

جایی از این زمین

باشد

که هنوز

جای پاهایت

کنارم مُهر می شد

در شیار های رد پایت

کمی از درد هایم را

جا مى گذارم 

شاید

یک روز از جنگلى عبور کنى

که درخت هایش

شبیه تو رفتار می کنند

آرام به عقب باز مى گردم

با دست هایی که

ده انگشت کمتر دارند

  • ASGHAR BOLFAKEH

پرواز برگی جوان مرگ

خاموشی خورشید

و رنگین کمانی که اینبار

لباس مشکی به تن دارد

درختانی که راز و رمزشان با زمین

گوشی از فلک کر کرده

و گیاهانی که از دهان ابرها افتاده اند

دشت

می کوبد طبل رسواییم را

عریانم

عریان

و باور ندارم سری را

که درک کرده دو شاخ را

                                              راستی : هیچ شده

                                                           نگاهی واژگون کند دنیایت را؟




  • ASGHAR BOLFAKEH

هر کس امد ضربه ای بر من زد و از من گذشت

من شباهت های درد الود با در داشتم..."



  • ASGHAR BOLFAKEH


من تمام بغضم در شیار این شب مسدود

من پژواک یک تلنگرم در این فصل حکومت سکوت بنیانگر معدوم اشک

غروبی دوخته شده به شبهای انفجار بغض و سالها دور از سپیده

من ان هیچم دم به دم خونم

عذابم من

وقار هولناک یک شب تاریک

یک روزنه ی محسوس از این دوزخ رو به ازادی ولی مسدود

همینم من..."



                                                                                            

                                                                                            "شعر از اصغر بلفکه"

  • ASGHAR BOLFAKEH

می نویسم برای تو شاید یک روز عبور کنی از کنار این واژه ها

و فرو روی از شیار تنهاییم به عمق دنیای کدرم

و عبور کند مثل تصویر از مصاف چشمانت این وسعت

تنهاییم.

اه بانو...
صلب شد دستان تو از دنیای من با تمام بی رحمی.

و به انزوا گریخت تمام خنده های من..

کم شد از دنیای من چشم های روشنت

چشم های کهربایی...


                                         " شعر از اصغر بلفکه "

  • ASGHAR BOLFAKEH

طلسم زندگی بر آستین کودکی سنجاق...
و حس سرخ خون در رفت و آمدهای بیهوده...
هوای شرجی یه بغض...
فضای سرد و یخبندان قلبی از تپش بیزار...
و روحی اینچنین از زخمه های زندگی سرشار...
نگاهی مشتق از یک روز بارانی
و ۱ربش در پشیمانی...
همین شد سهم من از زندگی مابین آدمها
و دیگر هیچ...!!!

بدم می اید از این زندگی دیگر..."


  • ASGHAR BOLFAKEH



امد.

دستش به دستبند بود

از پشت میله ها

عریانی دستان مرا ندید

اما

یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست

چیزی نگفت..

رفت.

اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند..

و صبح

خورشید پشت پلک های من اعدام می شود...




  • ASGHAR BOLFAKEH

... وچشم های تو بیخود نشست و سخت گریست
و پرید توی میدان مرگ و شکست تابلوی ایست.

گذشت و در گذشت و درآمیخت با افق.
خزید توی خودش با گونه های خیس از آب
 
نگاه کرد به هیچ و هیچ را در آغوش خود فشرد.
و پوزخند زد به  زندگی و عاشقانه مرد...


  • ASGHAR BOLFAKEH


شبی در انتظار آفتاب می میرد
در پس تیرگی یک شهر
وابهام یک واژه
که اسیر ست
وگلوله ای که مغز را هدف گرفته
سکوت می کند چشمهایی
که صبح را واژه واژه شعر می کنند
اما به یادش نمی ماند
که انتظار ،
گاهی مصادف می شود با مرگ
با نبودن ...
واین الفاظ جنون
همچنان بر ذهن جاری می شود
قلم ثانیه ثانیه می شکند
و آغازی برای ایستادن ندارد
و دنیا
 شاعر را
 دیوانه خطاب می کند ..




  • ASGHAR BOLFAKEH


تمام شب
زنی
میان دستان خیس پنجره
 در کودتای انتظار،
سراسیمه ،
پنهان از
سایه اش به کوچه چسبیده بود
وماه را
با تنهایی دیدگانش
 تقسیم میکرد
و تمام زندگیش را
 پشت آروارهء شب
مرور میکرد
زنی میان سکوت تاریکی
برهنگی تنش را
 به انزوای نسیم شبانه می سپرد
زنی که در حرمسرای سپیده
جان می سپرد
و هنوز امید به آمدن مرد
در بی ثباتی چشمانش
 موج میزد ...!




  • ASGHAR BOLFAKEH

  روزای هفته…


هفته بی تو شروع میشه 

با شنبه ای که بدتر از مرگه

فرقی نداره تو کدوم فصلی

دنیای من بی تو پر از برگه

یک شنبه رو باید مدارا کرد

با خاطراتی که پرم کردن

با ادمایی که تو این مدت

با حرفاشون دلخورم کردن

با هر دوشنبه اشک میریزم

کی گفته دیوونگی حد داره

رفتی و با تو دلخوشی رفته

رفتی و تکه تکه ی قلبم

جا مونده لای روزای هفته

حافظ یا تجریش سعدی یا ملت

امشب اگه بودی کجا بودیم

با نصف قیمت فیلم می دیدیم

ما هر سه شنبه سینما بودیم

جز لحظه ای که دست تکون دادی

از چهار شنبه چیزی یادم نیست


هر پنج شنبه شعر می خونم

تو سالنای خالی از عطرت

من تک تک بغضای دنیا رو

به اخر هفته بدهکارم

با هر غروب جمعه میمیرم

با هر غروب جمعه می بارم

از وقتی چشماتو روم بستی

خورشید از دنیای من رفته

من موندمو دلواپسی هامو

دلتنگی های اخر هفته...


  • ASGHAR BOLFAKEH

من شدم شکل اون خدایی که
همه پیغمبراشو دک کرده
من یه رکعت شمار گیجم که
به نماز نخونده شک کرده

من یه سدم که پشت دیوارش
تا همیشه پر از سراب شده
آبروی نرفته ی مردی
که خودش قطره قطره آب شده

حال من حال پیرمردیه که
عکس خانومشو بغل کرده
دور کرسی نشسته و با بغض
یاد روزای ماه عسل کرده

خسته ام مثل پاندول ساعت
که نمیدونه کی ته دنیاست
خسته مثل پزشک مامایی
که خودش چند سالیه نازاست!

من شبیه یه لکه ی خونم
روی سفیدیه پرچم ژاپن
خسته ام از تموم قاعده ها…


  • ASGHAR BOLFAKEH


حنجره ، تابوتِ آخرین فریاد... 


رقصِ شومِ سکوت در گلو... 


رویاهامان ،بازیگرانِ پانتومیم و ما، قرص هایِ خودکشیِ زمین... 


بلعیده می شویم در عمقی از خاک 
آرواره هایِ زمین 


خونی می چکد آرام بر دهانِ تاریخ 


تا که صد سالِ دیگر 


طعمِ تلخی را ضجه بزند 
از غمِ یک کوهستان 


که گورستانِ پژواک هایِ نرسیده بود...




  • ASGHAR BOLFAKEH

پیش از آنکه به تقدیرم قدم بگذاری


پروانه ها می دانستند گلدان ها را که بشکنی باغ بزرگ خواهد شد


و شب تاب ها میان بلوغ و باغ خاکستر می شوند.


با من بگو بانو :
این تکه آفتاب به جای مانده میراث قبیله ی ماست یا این سبد تاریکی؟


می بینی؟!
پاییز چگونه میان شادی گنجشک ها میدود؟!


کلاغی که لقمه ی عقیق بر گرفته باشد فیروزه ی آسمان به چه کارش می آید..."



faniza.blog.ir

  • ASGHAR BOLFAKEH

بعد مرگم…

لاشه مرابا کارد اشپزخانه ی رنگ و رو رفته مان ـ که قلمتراش مداد شبهای تنهایی من است در هم بدرید
 
وپاره های سرگردان لاشه ی مرا در پست ترین نقطه بیابانهابه سگها بسپارید 

می خواهم از لاشه‌ من 
چندین سگ گرسنه سیر شوند

با شما هستم ای ادمهای کمتر از سگ
که در این دنیا هیچکس انسان بودن شما را باور نکرد
وهیچ انسان گرسنه ای از درگاهتان سیر نشد

من میمیرم 
امامرگ من مرگ زندگی من نیست 

مرگ من انتقامی است که زندگی من ازجعل کننده ی نام خودش میگیرد 

من میمیرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد

مرگ من عصیان یک زندگی است که نمیخواهد بمیرد…"


  • ASGHAR BOLFAKEH


...تمام روزها در آىینه گریه میکردم.


   بهار پنجره ام را
 به وهم سبز درختان سپرده بود...


   تنم به پیله ی تنهاییم نمی گنجید..


   کدام قله کدام اوج؟؟


   مگر تمام این راه های پیچ در پیچ به نقطه ی تلافی نمیرسند؟


   به من چه دادید ای واژهای غریب؟


   کدام قله؟ کدام اوج؟


                                        " من هیچ وقت پیش نرفتم


                                                       من همیشه فرو رفتم..."



  • ASGHAR BOLFAKEH


مرگ من یاد اور اقاقیای سوخته ای خواهد شد

که از بی ابی در پیرامون دریا تلف شد...

                      من پاسدار حرمت حنجره ی خشکم...

                                                       من از کجا می ایم؟

                                                                          من از کجا می ایم؟

          

          که این چنین به بوی شب اغشته ام..."


        



  • ASGHAR BOLFAKEH

تنم آغشته به برگ هاست دوستی ام باشاخه ها به هزار سال پیش برمیگردد

ما
همدیگر رانشناخته خواهیم مرد

درسرزمینی

که غم

خیابان هارا جارو میزند

تنهاچهره ی درخت هابرایم اشناست

درخانه ای ک بااتاق های کوچک درهم

که خاطره ها

چراغ اویزان ازسقف راخاموش میکند

به انتظار باد می نشینیم

که بی تابانه

برای بوسیدنم پرده هارا کنارمیزند

ماهمدیگر را

دراغوش نکشیده خواهیم مرد

وبعددر انبوه خاطره هایی ک نداشتیم

به هم خیره می مانیم..



faniza blog.ir

  • ASGHAR BOLFAKEH